ابوذر در مرگ فرزند - show-content
نمایشگر دسته ای مطالب
ابوذر در مرگ فرزند
ابوذر در مرگ فرزند
«ابوذر غفاری» یار وفادار و گرامی رسول خدا(ص) به خاطر مخالفت با استبداد و استثمار حکومت وقت، به بیابانی بدآب و هوا به نام «رَبَذِهْ» تبعید میشود، تا به دور از مردمان و یاران و دوستان و خویشان خویش، در فقر و تنهایی و محرومیت زندگی کند.
فرزند ابوذر در این بیابان، دچار بیماری شده و از دنیا میرود. ابوذر، فرزند خویش را کفن کرده و دفن میکند. آنگاه کنار قبرش نشسته و با چشمانی گریان و دلی سوزان میگوید: ای فرزند! خدا تو را بیامرزد. تو نیکو پسری بودی که جان به جان آفرین سپردی؛ در حالی که من از تو خشنودم.
سوگند به خدا، مرگ تو، من را نشکست؛ زیرا غیر از خدا، دل به کسی نبستهام و نیاز به هیچ کسی ندارم.
اگر وحشت قبر نبود، دوست داشتم که به جای تو در گور بخوابم.
فراق تو، من را به گریه نینداخته است و سوگند به خدا، برای جدایی از تو، گریه نمیکنم؛ بلکه اشکم از این است که هنگام مرگ و بعد از آن، چه سختیها و دشواریهایی بر تو گذشت.
ای فرزند! در جواب بازخواستکنندگان، چه گفتی و آنها با تو چه گفتند؟
خداوندا! آنچه از حقوق پدری بر پسرم واجب کردی، آن را بخشیدم. تو نیز، از حقوق خود بگذر !
● بزرگترین آرزوی سقراط
پیش از آنکه «سقراط» را محاکمه کنند، از او پرسیدند:
- بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
پاسخ داد: بزرگترین آرزویم این است که به بالاترین نقطه در شهر آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: «ای دوستان! چرا با این حرص و وَلَع، بهترین و عزیزترین سالهای زندگی خود را به جمعآوری ثروت میگذرانید؛ در حالیکه به طور شایسته در تعلیم و تربیت اطفال خود که مجبورید ثروت جمع شده را برای آنها باقی بگذارید، همت نمیگمارید؟!
برگرفته از کتاب حکایتها و لطیفههای تربیتی